گنجور

 
سعیدا

هر که یاد قامت آن سروبالا می کند

بهر مطلع مصرع برجسته پیدا می کند

نیست در خاطر غباری از کسی آیینه ام

هر که می بیند مرا خود را تماشا می کند

نیست یک حاکم به ملک حسن، شهر طرفه ای است

خط اگر آزاد سازد زلف دعوا می کند

چون نگردم امت لعل لبش کان می پرست

گاه کار خضر و گه کار مسیحا می کند

دیدهٔ خودبین چو عکس افتاده در آیینه ها

هر که دارد چشم عبرت بین تماشا می کند

بی حجابش کس چسان بیند سعیدا دیده ام

از حیا در چشم مردم خویش را جا می کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode