گنجور

 
سعیدا

اگر تو را هوس آیینه دار برخیزد

غبار از آینه تا زنگبار برخیزد

اگر به قلب نظرهای آشنا تازی

هزار ساله ز دل ها غبار برخیزد

شبی که بر کف پایت شود حنابندان

نگار بسته ز دست بهار برخیزد

یکی شود به نظر دیگر آسمان و زمین

وگر ز سینه تو را خارخار برخیزد

به حیرتم که مبادا میان دیده و دل

ز ترکتازی جانان غبار برخیزد

چو جام باده درآید نمی دهد دستور

که کس ز بزم، بغیر از خمار برخیزد

چو مو ندیده اگر آتشی ز رخسارش

به پیچ و تاب چرا زلف یار برخیزد؟

دل شکستهٔ زلف تو را اگر بیند

فغان و درد ز دندان مار برخیزد

به پایداری یک حرف حق سر منصور

ز پا اگر فتد از پای دار برخیزد

دل شکسته سعیدا درست کی گردد؟

اگر برای مدد، روزگار برخیزد