اگر تو را هوس آیینه دار برخیزد
غبار از آینه تا زنگبار برخیزد
اگر به قلب نظرهای آشنا تازی
هزار ساله ز دل ها غبار برخیزد
شبی که بر کف پایت شود حنابندان
نگار بسته ز دست بهار برخیزد
یکی شود به نظر دیگر آسمان و زمین
وگر ز سینه تو را خارخار برخیزد
به حیرتم که مبادا میان دیده و دل
ز ترکتازی جانان غبار برخیزد
چو جام باده درآید نمی دهد دستور
که کس ز بزم، بغیر از خمار برخیزد
چو مو ندیده اگر آتشی ز رخسارش
به پیچ و تاب چرا زلف یار برخیزد؟
دل شکستهٔ زلف تو را اگر بیند
فغان و درد ز دندان مار برخیزد
به پایداری یک حرف حق سر منصور
ز پا اگر فتد از پای دار برخیزد
دل شکسته سعیدا درست کی گردد؟
اگر برای مدد، روزگار برخیزد