گنجور

 
سیف فرغانی

هرآن نسیم که ازکوی یار برخیزد

زبوی اودل وجان را خمار برخیزد

دهند گردن تسلیم سروران جهان

بهر قلاده که از زلف یار برخیزد

اسیر عشق برند از قبیلهای عرب

چو چشم هندوی تو ترکوار برخیزد

اگر زحسنش مرخلق را خبر باشد

هزار عاشقش ازهر دیار برخیزد

چواو بدلبری اندر میانه بنشیند

هزار دلشده ازهر کنار برخیزد

بروز حشر ببینی که کشته شوقش

زخوابگاه عدم صد هزار برخیزد

میان حسن و رخش ازخطش غباری هست

چو چاره تا زمیان این غبار برخیزد

چو بافراقش بنشست سیف فرغانی

بود که ازره وصل انتظار برخیزد