گنجور

 
سعیدا

به آن خدا که جهان را جز او خدایی نیست

جهان هر چه در او هست ماسوایی نیست

به غیر چین جبین و اشارت ابرو

مرا به کعبهٔ دیدار، رهنمایی نیست

از آن به خانهٔ خود الفتی گرفته تنم

که غیر پهلوی خود نقش بوریایی نیست

شکن سر دل و ای عقل هر چه خواهی کن

که مهتر از تو در این خانه کدخدایی نیست

به ذوق می روم از خویشتن که در این راه

نشان چین جبینی و نقش پایی نیست

ز درد خویش نگویم جز آن طبیب به کس

که رحم در دل و در خانه اش دوایی نیست

قسم به حلقهٔ آن زلف تابدار، [سعید]

که خال گوشهٔ آن چشم بی بلایی نیست