گنجور

 
سعیدا

از ره عیش و نشاط، ای چرخ گردیدن نداشت

در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت

دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است

کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت

در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام

دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت

آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق

روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت

کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام

خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت

حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر

ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت

کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم

باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت

در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش

گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت

دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست

آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت

روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست

روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت

آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت

از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode