گنجور

 
سعیدا

عاشقان را رخصت دیدار آن مه پاره نیست

همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست

در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع

غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست

شیر می نوشد ز پستان اجل طفل دلیر

در نظر تابوت، مردان را بجز گهواره نیست

کی رسد در دامن مطلب بجز دست خیال؟

ای زلیخا یوسف معنی گریبان پاره نیست

دل ز خویَش گر کَنی لیکن به رویش چون کنی؟

می توانی کرد این را چاره آن را چاره نیست

یا ز پا می افکند یا دست می گیرد جهان

دایهٔ این دور، خونخوار است اگر غمخواره نیست

هر که گم گردد در این صحرا به مطلب می رسد

خضر این وادی سعیدا جز دل آواره نیست