گنجور

 
صائب تبریزی

با اختیار حق چه بود اختیار ما؟

با نور آفتاب چه باشد شرار ما؟

ای روشنان عالم بالا مدد کنید

شاید ز قید سنگ برآید شرار ما

از رنگ و بوی عاریه دامن کشیده ایم

چون عنبرست از نفس خود بهار ما

در تنگنای کوزه چه لازم بسر بریم؟

دریا به خاک می تپد از انتظار ما

چندین هزار خانه دل می رسد به آب

تا از میان گرد برآید سوار ما

در وصل و هجر کار دل ما تپیدن است

دایم به یک قرار بود بی قرار ما

دام و قفس نماند درین طرفه صیدگاه

تا آرمیده شد دل وحشت شعار ما

عاقل به پای خویش به زندان نمی رود

ای جسم، روز حشر مکش انتظار ما

در ملک بی زوال رضا انقلاب نیست

صائب یکی است فصل خزان و بهار ما

این آن غزل که مولوی روم گفته است

آمد بهار خرم و نامد بهار ما