گنجور

 
صائب تبریزی

دگر چه شد که به عشاق سرگران بودی؟

چو لاله حرف جگرسوز در دهان داری

دگر ز دیده گستاخ ما چه سرزده است؟

که تلختر ز نگه حرف بر زبان داری

به دیگران سپر انداختن بود کارت

رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری

ز برق و باد گرو می برد به گرمروی

ز عذر لنگ، سمندی که زیر ران داری

ز آب لطف تو چون آتشی خموش نشد

ازین چه سود که روی عرق فشان داری؟

خمار سوختگان را به بوسه ای بشکن

به شکر این که لب لعل می چکان داری

مسلم است به سرو تو نازک اندامی

که پیچ و تاب سر زلف در میان داری

دهان تنگ تو فریاد می کند بی حرف

که سر به مهر خبرها ز بی نشان داری

دلم ز قرب تو ای خط عنبرین داغ است

که راه حرف به آن غنچه دهان داری

ز بلبلان قفس مانده ناله ای برسان

تو ای نسیم که راهی به گلستان داری

مکن چو باد خزان کار با چمن یکرو

که بازگشت به این باغ و بوستان داری

ز دستگیری افتادگان ز پا منشین

چو خضر اگر هوس عمر جاودان داری

چنان مکن که به دریا شود صدف محتاج

چو ابر تا دل و دست گهرفشان داری

منه ز گوشه دل پای خود برون صائب

اگر توقع آسایش از جهان داری