گنجور

 
صائب تبریزی

ای زبان شعله از زنهاریان خوی تو

شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی تو

پرتو روی تو شمع خلوت روشندلان

جوهر آیینه از زنجیریان موی تو

سایه خود را که دایم در رکابش می رود

خانه صیاد می داند رم آهوی تو

پنجه شمشاد را از شانه بیرون کرده است

بارها زور کمان حلقه گیسوی تو

عمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده است

قبله را چون طاق نسیان گوشه ابروی تو

گرچه نرگس برنمی دارد نظر از پیش پا

زیر پای خود نبیند نرگس جادوی تو

چون تماشایی نگردد از تماشای تو مست؟

باده گلرنگ می سازد عرق را روی تو

می کند زنجیر جوهرپاره چون دیوانگان

دید تا آیینه روی خویش را در روی تو

چون زنم مژگان به یکدیگر، که خون مرده را

از شکر خواب عدم بیدار سازد بوی تو

رنگ می بازد ز خوی آتشینت آفتاب

کیست صائب تا دلیر آید به طوف کوی تو؟