گنجور

 
صائب تبریزی

بس که تندی کرد با پهلونشینان خوی تو

تیغ می لرزد چو برگ بید در پهلوی تو!

نسخه حسن تو ز حرف مکرر ساده است

پیچ و تاب خاص دارد چون کمر هر موی تو

تخم قابل در زمین پاک، گوهر می شود

دانه یاقوت می سازد عرق را روی تو

از حیا روی تو گر بیرون نیاید از نقاب

دور گردان را به مطلب می رساند بوی تو

ناخن الماس می گردد به چشمش ماه عید

دیده هر کس که افتاده است بر ابروی تو

سیل بی زنهار چون گرداب می گردد گره

بس که افتاده است دامنگیر خاک کوی تو

طوق قمری سرو را گردید طوق بندگی

تا به سیر گلشن آمد قامت دلجوی تو

چون حنا کز رفتن هندوستان گردد سیاه

خون دلها مشک شد در حلقه گیسوی تو

می شمارد دیده صیاد، داغ لاله را

بس که وحشت دارد از نظارگی آهوی تو

می شود هر شعله اش انگشت زنهار دگر

آتش سوزان اگر گردد طرف با خوی تو

چون گهر هر چند پهلوی تو چرب افتاده است

رنج بایک است رزق رشته از پهلوی تو

شمعها سر در گریبان خموشی می کشند

برفروزد از شراب آتشین چون روی تو

آنقدرها مست و بی باکی که خون عاشقان

می شود آب خمار نرگس جادوی تو

من که نامحرم شمارم دیده آیینه را

چون توانم بوالهوس را دید همزانوی تو؟

گل فتد در دیده اش از دیدن خورشید و ماه

چشم صائب آشنا گردید تا با روی تو