گنجور

 
صائب تبریزی

خضر اگر در خواب بیند خنجر مژگان او

می شود زخم نمایان عمر جاویدان او

حسن شرم آلود او زیور نمی گیرد به خود

شبنم بیگانه را ره نیست در بستان او

آستین از شاخ گل دارند دایم بر دهن

غنچه ها از شرم شکرخنده پنهان او

همچو آب زندگانی نیمخورد خضر نیست

سر به مهر شرم باشد چشمه حیوان او

نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد

اشتیاق آفتاب چهره تابان او

دامن از دست نگارین زلیخا می کشد

ماه مصر از اشتیاق گوشه زندان او

عالمی چون گوی گردون بی سر و پا گشته اند

تا که را از خاک بردارد خم چوگان او

خودفروشیهاش می شد با خریداری بدل

یوسف مصری اگر می بود در دوران او

از خط شبرنگ آورده است فرمانی رخش

تا نپیچد هیچ دل ، سر از خطِ فرمانِ او

روز محشر را به آسانی به شب می آورد

هر که یک شب را به روز آورد در هجران او

تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را

در فلاخن می گذارد شوخی جولان او

صائب از اندیشه ترتیب دیوان فارغ است

هر که باشد سینه روشندلان دیوان او