گنجور

 
صائب تبریزی

از نگاه گرم گردد آفتابی روی او

وز فروغ چهره آتش دیده گردد موی او

همچو بوی گل که صد تو می شود از برگ خویش

بیشتر ظاهر شود از پرده نور روی او

در گریبان صبا مشتی عرق گردیده است

نکهت پیراهن یوسف ز شرم بوی او

با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت

سرو در وقت خرام قامت دلجوی او

از گداز شرم با آن خیرگی گردد هلال

بگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوی او

چون صف مژگان دو عالم را کند زیر و زبر

تیغ را سازد علم چون غمزه جادوی او

می رود دایم سراسر در خیابان بهشت

هر که را زخم نمایانی است از بازوی او

می‌زند چون گل دو عالم موج آغوش امید

تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی او

نیست در دامان گل شبنم، که تا روی تو دید

از خجالت آب شد آیین بر زانوی او

چون تواند دیده صائب به گرد او رسید؟

خاک زد در دیده اختر رم آهوی او