گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

شد خشک از گشودن لب آبروی من

آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من

خون می خورد کریم ز مهمان سیر چشم

داغ است عشق از دل بی آرزوی من

خون مشک در پیاله من خود به خود نشد

چون نافه شد سفید درین کار موی من

از تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبو

تنگ از فشار دست نگردد گلوی من

در لعل آبدار ز برگشته طالعی

باشد همان چو نقش نگین خشک، جوی من

تا سر کشیده ام به گریبان خامشی

از خود چو غنچه باده برآرد سبوی من

گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور

گوهر دهند اگر عوض آبروی من

صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت

بیچاره شد ز چاره من چاره جوی من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode