گنجور

 
صائب تبریزی

شد خشک از گشودن لب آبروی من

آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من

خون می خورد کریم ز مهمان سیر چشم

داغ است عشق از دل بی آرزوی من

خون مشک در پیاله من خود به خود نشد

چون نافه شد سفید درین کار موی من

از تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبو

تنگ از فشار دست نگردد گلوی من

در لعل آبدار ز برگشته طالعی

باشد همان چو نقش نگین خشک، جوی من

تا سر کشیده ام به گریبان خامشی

از خود چو غنچه باده برآرد سبوی من

گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور

گوهر دهند اگر عوض آبروی من

صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت

بیچاره شد ز چاره من چاره جوی من

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وطواط

ای برده آتش رخ تو آب روی من

رفته دل از محبت و رفته ز کوی من

با روی نیکوی تو نماندست هیچ بد

کز روی نیکوی تو نیامد بروی من

نی از تو هیچ وقت سلامی بنزد من

[...]

نصرالله منشی

ای باد صبح دم گذری کن بکوی من

پیغام من ببر ببر ماه روی من

خاقانی

از عشق دوست بین که چه آمد به روی من

کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من

از عشق یار روی ندارم که دم زنم

کز عشق روی او چه غم آمد به روی من

باری کبوترا تو ز من نامه‌ای ببر

[...]

سلمان ساوجی

ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من

عشق است عادت تو و دردست خوی من

جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد!

آن روز را که کم شود این آرزوی من

برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت:

[...]

جامی

چین در جبین فکنده گذشتی به سوی من

زنجیر کرده ای در رحمت به روی من

از زخم ناخنم تن لاغر شد استخوان

باز آکه شد سفید ز هجر تو موی من

بود آرزوی خاطر من خط بر آن عذار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه