گنجور

 
صائب تبریزی

آرد به وجد سوختگان را نوای من

مردافکن است باده مردآزمای من

دلهای خامسوز چه داند که چون کباب

خون می چکد ز ناله دردآشنای من

در هر دلی که نیست در او کوه درد و غم

صورت پذیر نیست که پیچید صدای من

سیلی که پشت پای زند هر دو کون را

خونابه ای است از دل بی مدعای من

از گنج نامه پی به سر گنج می برند

پیداست دلشکستگی از بوریای من

چون صبحدم فروغ من از نور راستی است

چشم ستاره محو شود در صفای من

چشم دلم به خرمن دونان نمی پرد

بر کهکشان بود نظر کهربای من

صائب همان زمان جگرم ریش می شود

خاری اگر شکسته شود زیر پای من

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

ای بوده در قفای تو دایم دعای من

بیگانگی مکن که شدی آشنای من

دست از جفا بدار، وگرنه دعا کنم

تا داد من ز تو بستاند خدای من

گر من دعا کنم به سحرگاه، وای تو

[...]

اوحدی

ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من

گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!

نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین

کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من

پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری

[...]

ناصر بخارایی

می‌رفت جان ز بهر دل مبتلای من

می‌گفت دوست را که تو بنشین به جای من

تن شد ضعیف و یار نیامد به عیادتم

میلی به استخوان ننماید همای من

خواندم دعا و سوی فلک کردمش روان

[...]

نسیمی

ای در بلا فتاده دل مبتلای من

کس را مباد هیچ بلا چون بلای من

از درد عشق یار چنان مبتلا شدم

کاندر جهان طبیب نداند دوای من

عشق از برای دل بود و دل برای عشق

[...]

اهلی شیرازی

ای سبز پر کرشمه مشکین قبای من

سر تا قدم بلای سیاهی برای من

با جامه سیاه که در عین شوخیی

دلجوتری ز مردمک دیده های من

چشم تو گرچه کشت بیک دیدنم ولی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه