گنجور

 
صائب تبریزی

ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدن

می خونگرم باید در هوای سرد نوشیدن

قدح خوب است چندانی که باشد کار با مینا

به کشتی در کنار بحر باید باده نوشیدن!

درین گلشن که دارد آب و رنگش نعل در آتش

چو داغ لاله می باید به برگ عیش چسبیدن

مده در مستی از کف رشته اشک ندامت را

که گمراهی ندارد در میان راه خوابیدن

مکن ای تازه خط با خاکساران سرکشی چندین

که بر خطهای تر رسم است خاک خشک پاشیدن

نباشد دانه را دارالامانی بهتر از خرمن

ز بیم داس خواهی تا به کی چون خوشه لرزیدن؟

چه می پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟

که چون نرگس سر آمد، عمر من در چشم مالیدن

مده زحمت به دیدن های پی در پی عزیزان را

که دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وادیدن

دل روشن ندارد روزیی غیر از پشیمانی

که دارد زندگانی شمع از انگشت خاییدن

مرا از منزل مقصود دور انداخت خودداری

ندانستم که کوته می شود این ره به لغزیدن

به دیدن درد بی پایان من ظاهر نمی گردد

که با میزان میسر نیست کوه قاف سنجیدن

به اوراق خزان شیرازه بستن نیست بینایی

بساط عمر را ناچیده می بایست برچیدن

به نالیدن سرآمد گرچه عمرم، خجلتی دارم

که از من فوت شد در تنگنای بیضه نالیدن

ز چشم شرمگین دلبران ایمن مشو صائب

که شاهین مشق خونخواری کند در چشم پوشیدن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
همام تبریزی

ملامت می‌کند دشمن مرا در عشق ورزیدن

به چشم عاشقان باید جمال شاهدان دیدن

نگردانند بدگویان مرا دور از نکورویان

به آواز سگان نتوان ز کوی دوست گردیدن

میان خلق می‌باید که عاشق راز نگشاید

[...]

امیرخسرو دهلوی

ندارم روزی از رویت به جز حیرت گه دیدن

چه سود از دیدن بستان، چه نتوان میوه ای چیدن؟

اگر دزدیدن جان می نخواهی، چیست از شوخی

به هنگام خرامش خویش را صد جای دزدیدن؟

دلی کو عاشق شمعی بود سوزد چو پروانه

[...]

کمال خجندی

نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن

نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن

اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد

به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن

دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی

[...]

صائب تبریزی

میسر نیست بی ابر تنک خورشید را دیدن

ازان رخسار در ایام خط گل می توان چیدن

گشودم بی تأمل دیده بر دنیا، ندانستم

که دیدن های رسمی دارد از دنبال وادیدن

جواهر سرمه بینش بود ارباب دولت را

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

در دل میگشاید، چشم از اغیار پوشیدن

کلید قفل دل باشد، نگه بر خویش دزدیدن

برای آفتاب حشر، از بیم تهیدستی

تواند سایه بید تو شد بر خویش لرزیدن

بجنگ خویشتن برخیز، تا با دوست بنشینی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه