گنجور

 
صائب تبریزی

به زیر تیغ جانان از بصیرت نیست لرزیدن

نفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدن

نباشد رحم بر افتادگان سر در هوایان را

به پای سرو چون آب روان تا چند غلطیدن؟

مکن یکبارگی خم را ز می خالی که بر خاطر

گرانی می کند جای فلاطون را تهی دیدن

مهل خالی ز می زنهار ای پیر مغان خم را

که در دل می خلد جای فلاطون را تهی دیدن

سبکسر بر حیات خویش می لرزد، نمی داند

که سازد زود عمر شمع را کوتاه، لرزیدن

جهان ناساز از باریک بینی بر تو شد، ورنه

گل بی خار گردد خارزار از چشم پوشیدن

مشو با بال و پر زنهار از افتادگی غافل

که سر در دامن منزل گذارد ره ز خوابیدن

دعای جوشنی چون ساده لوحی نیست دلها را

به ناخن چهره آیینه را نتوان خراشیدن

قبولی نیست دردرگاه حق زهد لباسی را

که دارد کعبه ننگ از جامه پوشیده پوشیدن

حلال است آب و نان این جهان بر عاقبت بینی

که منظورش بود چون ماه نو کاهش ز بالیدن

گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را

ز دل زنگ کدورت کی برون آید به خندیدن؟

میاور دست گستاخی برون از آستین صائب

که از یک گل به دیدن می توان صد رنگ گل چیدن