گنجور

 
صائب تبریزی

ما گرچه در بلندی فطرت یگانه‌ایم

صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم

دیدیم اگرچه سنگ در او بارها گداخت

ما غافل از گداز درین شیشه خانه‌ایم

در گلشنی که خرمن گل می‌رود به باد

در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم

از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را

در زندگی به خواب و به مردن فسانه‌ایم

چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان

در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم

چون زلف هرکه را که فتد کار در گره

با دست خشک عقده گشا همچو شانه‌ایم

دایم کمان چرخ بود در کمین ما

در خاکدان دهر همانا نشانه‌ایم

آنجاست آدمی که دلش سیر می‌کند

ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم

ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست

هرچند آتشیم ولی بی‌زبانه‌ایم

گر تو گل همیشه بهاری زمانه را

ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم

در محفلی که روی تو عرض صفا دهد

سرگشته‌تر ز طوطی آیینه خانه‌ایم

صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان

آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۲۶ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مجیرالدین بیلقانی

می درفگن به جام که مست شبانه‌ایم

ما را سه‌گانه ده که درین ره یگانه‌ایم

زان جام آبگینه به رغم زمانه زود

آبی بده که تشنه به خون زمانه‌ایم

از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنک

[...]

فصیحی هروی

عمریست تا به درد محبت فسانه‌ایم

چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانه‌ایم

چون زلف بس که مست پریشانی خودیم

در بند یک خرام نسیم بهانه‌ایم

بر مصر دام و شهر قفس کم گذشته‌ایم

[...]

واعظ قزوینی

برکنده از حیات، باندک بهانه ایم

دندان کرم خورده کام زمانه ایم

گردیده پرده هنر ما، وجود ما

ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم

امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی

[...]

صفای اصفهانی

ما بنده طریقت این آستانه ایم

در خانه فناش خداوند خانه ایم

چونانکه قطره غرق یم بیکرانه ایم

عشق ولی چو مرغ و من و دل دو دانه ایم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه