گنجور

 
صائب تبریزی

آه می‌باشد مسلسلِ خاطرِ افگار را

در درازی نیست کوتاهی شبِ بیمار را

عشق می‌آرد دلِ افسردهٔ ما را به شور

مطرب از طوفان سِزَد دریای لنگردار را

نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن

قُربِ این آیینه طوطی می‌کند زَنگار را

سایهٔ مژگان گرانی می‌کند بر چشمِ یار

از پرستاران بود بیماری این بیمار را

نیست ممکن فرق‌کردن، گر نباشد پیچ و تاب

از میانِ نازکِ او رشتهٔ زنّار را

بی‌نیاز از مِیْ بوَد رخسارِ شرم‌آلودِ یار

نیست حاجت شبنمِ بیگانه این گلزار را

بوالهوس را دایم از تیغِ تغافل خسته‌دار

برمیاور زینهار از دستِ گلچین خار را

از همان راهی که آمد گل مسافر می‌شود

باغبان بیهوده می‌بندد درِ گلزار را

در بهاران پوست بر تن پردهٔ بیگانگی است

یا بسوزان، یا به مِیْ ده جُبّه و دستار را

برق را در خنده‌ای طی گشت طومارِ حیات

زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را

گر‌چه بتوان از زبانِ خوش دهانِ خصم بست

هیچ افسون چون ندیدن نیست رویِ مار را

خلق در مهدِ زمین از خوابِ غفلت مانده‌اند

ور نه گهواره است زندان مردمِ بیدار را

آیهٔ رحمت کند اهلِ معاصی را دلیر

شد ز خطِ سبزِ گستاخی فزون اغیار را

می‌زند از شرم صائب سینه را بر تیغِ کوه

دید تا کبکِ دَری آن سروِ خوش رفتار را