گنجور

 
صائب تبریزی

از آن چون زلف ماتم دیدگان ژولیده زنجیرم

که چون برگ خزان دیده است روز دست تدبیرم

ز اقلیم اثر برگشتن آه من نمی داند

به عنقا می رساند نسبت خود را پرتیرم

اگر غافل به صید بیگناهی شست بگشایم

چو زخم تازه خون گردد روان از چشم زهگیرم

بلند افتاده طاق سرگرانی کعبه او را

و گرنه چین کوتاهی ندارد زلف شبگیرم

از آن در جستجوی کام، چرخم در بدر دارد

که از هر در فزاید حلقه دیگر به زنجیرم

ز بس کز دور گردون محنت و غم دیده ام صائب

هلال عید آید در نظر چون ناخن شیرم