گنجور

 
بیدل دهلوی

چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم

که آواز پر طاووس می‌آید به زنجیرم

دلم یک ذره خالی نیست از عرض مثال من

بهارم هر کجا رنگیست می‌نازد به تصویرم

کتاب صلح کل ناز عبارت برنمی‌دارد

ز بخت ما و من چون خامشی صافست تقریرم

به دام حیرت صیادکو اندیشهٔ فرصت

چکیدن در شکست رنگ دارد خون نخجیرم

سری در خویش دزدیدم به فکر حلقهٔ زلفی

دهان مارگل کرد از گریبان گلوگیرم

سراپایم خطی داردکه خاموشیست مضمونش

قضاگویی به ‌کلک موی چینی ‌کرد تحریرم

چو موج‌گوهرم باید زمینگیر ادب بودن

برش قطع روانی‌ کرده است از آب شمشیرم

چه سازم سستی طالع زخویشم برنمی‌آرد

وگرنه چون مژه در پر زدنها نیست تقصیرم

غبار حسرتم وامانده از دامان پروازی

دهد هرکس به بادم می‌تواند کرد تعمیرم

ز ساز هستی‌ام با وضع حیرانی قناعت‌کن

نفس در خانهٔ نقاش گم کرده‌ست تصویرم

نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نومیدی

به‌رنگ خواب‌با واماندگی بوده‌ست تغییرم

ز بی‌قدری ندارم اعتبار نقطهٔ جهلی

کتاب آسمان دانستم و این است تفسیرم

گهی از شوق می‌بالم‌گهی از درد می‌کاهم

نوای‌گفت وگو پیرایهٔ چندین بم و زیرم

بقدر بیخودی دارم شکار عافیت بیدل

چو آه شمع یکسر رنگ می‌باشد پر تیرم