گنجور

 
صائب تبریزی

خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم

ز وصف زنده‌رودش خامه را رَطب‌اللّسان سازم

نسیم‌آسا به گرد سر بگردم چارباغش را

به هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازم

شود روشن دو چشمم از سواد سرمه‌خیز او

ز مژگان زنده‌رودِ گریهٔ شادی روان سازم

ز شکّر بشکنم خسرو‌صفت بازار شیرین را

به مُلک اصفهان شبدیز را آتش‌عنان سازم

صلای آب حیوان می‌زند تیغ جوان‌مردش

چرا چون خضرِ کم‌همّت به عمرِ جاودان سازم؟

به مژگان خواب مخمل می‌دهد جا جسم زارم را

چرا آرام‌گاه خویش از تیغ و سنان سازم؟

به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم

اگر بر سنگ بگذارم قدم، ریگ روان سازم

میان آب و آتش طرح صلح انداختم اما

نمی‌دانم تو را بر خویشتن چون مهربان سازم؟

بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم

که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم