گنجور

 
سیدای نسفی

به دام دلبری افتاده ام گمگشته تدبیرم

سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم

ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم

هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم

عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون

نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم

ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم

نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم

خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه

سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم

دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را

نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم

به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من

بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم

سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو

ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم

به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من

خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم

ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی

از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم

منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را

به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم

سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان

مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم

نه آساید کسی در این بیابان از شکار من

خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم

به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی

مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم