گنجور

 
جامی

چو آنم دسترس نبود که روزی دامنش گیرم

روم باری به حسرت زیر بار توسنش میرم

من ار بار سفر می بندم از خاک درش باری

تو باش ای جان که خواهی از سگانش عذر تقصیرم

پس از مردن به خاکم گر زیارت آیی ای محرم

مخوان جز نام آن بت کان بود اخلاص و تکبیرم

چو عشق آن سوار آرد جنون ای همدم مشفق

خدا را ز آهن نعل سمندش ساز زنجیرم

نه تاب هجر و نی یارای وصل آوه چه حال است این

برآی ای زار مانده جان ز تن کاین ست تدبیرم

چو من اینجا به جان درماندم از سودای بدکیشی

چه سود ای قصه خوان افسانه خوبان کشمیرم

مگو جانا که هستی جامیا سلطان وقت خود

سگ کوی توام آخر مکن زین بیش تحقیرم