گنجور

 
جهان ملک خاتون

بیا ای سرو ناز من روان تا در برت گیرم

گهی دست تو را گیرم گهی در پای تو میرم

اگر کامم به ناکامی رسانی از شب وصلم

به روز حشر برخیزم به حسرت دامنت گیرم

طبیب من چو دردم دید در دم گفت بیچاره

دوای تو نمی دانم چو رفت از دست تدبیرم

جوابش ای دل دانا من نادان چنین دانم

که در پای دل شیدا ز زلف اوست زنجیرم

کمان ابروانت چون مرا خم داد پشت دل

مزن باری تو از غمزه به ناوکهای چون تیرم

اگر نور تجلّی را نمایی ور نهان داری

مرا باری به نام تست بام و شام تکبیرم

دلم دانی که می داند بد و نیک جهان بسیار

تو آخر چند بفریبی به تقریر و به تحریرم