گنجور

 
صائب تبریزی

در ریاضِ آفرینش صد دل بی‌برگ را

با تهیدستی رعایت چون صنوبر می‌کنم

بر دل من کلفتی از درد و داغ عشق نیست

بستر و بالین ز آتش چون سمندر می‌کنم

خوار می‌گردند دنیا دوستان در چشم من

چون نظر صائب به دنیای محقر می‌کنم

فقر را از حفظ آب رو توانگر می‌کنم

نان خشک خود به آب زندگی تر می‌کنم

تشنه ساحل نیم چون کشتی بی‌بادبان

هرکجا امید طوفان است لنگر می‌کنم

چند در خامی سراید روزگارم سوختم

عود خام خویش را در کار مجمر می‌کنم

با سبکدستان سخاوت سرخ‌رویی بردهد

هرچه سازم جمع مینا به ساغر می‌کنم

دانه من با زمین خاکساری آشناست

می‌کنم نشو نما چون خاک بر سر می‌کنم

ناتوانی پرده چشم حسودان می‌شود

عیش‌های فربه از پهلوی لاغر می‌کنم

بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست

میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می‌کنم

چون صدف هر قطره آبی که می‌گیرم ز ابر

از صفای سینهٔ بی‌کینه گوهر می‌کنم

موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان

جوشن داودی تسلیم در بر می‌کنم

چون فلاخن بیستون بر گرد می گردد مرا

بس که موزون نقش شیرین را مصور می‌کنم

تا چو عیسی دست خود از چرکِ دنیا شُسته‌ام

دست در یک کاسه با خورشید انور می‌کنم