گنجور

 
صائب تبریزی

رستم کسی بود که برآید به خوی خویش

در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش

آبی است آبرو که نیاید به جوی باز

از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش

هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد

پرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویش

بیدار شو به چشم تأمل نظاره کن

هر صبحدم درآینه حشر روی خویش

صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی

دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش

زین بیش بحر را نتوان انتظار داد

چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش

فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند

امروز هرکه بگذرد از آرزوی خویش

صائب نصیب دشمن خونخوار ماشود

طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

مردانه وار بر گذر از آرزوی خویش

دیگر مبین به دیده خود دیده سوی خویش

روی دل کسان نتوان دید و روی دوست

گر روی دوست خواهی منگر به روی خویش

ور برگ ترک خویشتنت نیست در سلوک

[...]

سیف فرغانی

ای بی خبر زحسن گلستان روی خویش

خوش بوی کن بنفشه تر ار بموی خویش

ای ماه نور برده ز رخسار (تو)ببین

درآفتاب پرتو خورشید روی خویش

ای ازرخ تو حسن قوی کرده پشت خود

[...]

بابافغانی

تا چند دردسر کشم از گفتگوی خویش

جایی روم که خود نبرم راه سوی خویش

چون من بخوی کس نیم و کس بخوی من

آن خوبتر که خوی کنم هم بخوی خویش

خوش حالتی که در طلبت گم شوم ز خود

[...]

نظیری نیشابوری

افغان که بعد صد طلب و جست‌و‌جوی خویش

پر خون برم ز چشمه حیوان سبوی خویش

آزرده تر ز آبله خار دیده ام

خونابه ریزم از بن هر تار موی خویش

از بس که گشته پر ز غم و غصه هر رگم

[...]

عرفی

رفتم که بشکنم به ملامت سبوی خویش

در راه دل سبیل کنم آبروی خویش

بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم

خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش

شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه