گنجور

 
سیف فرغانی

ای بی خبر زحسن گلستان روی خویش

خوش بوی کن بنفشه تر ار بموی خویش

ای ماه نور برده ز رخسار (تو)ببین

درآفتاب پرتو خورشید روی خویش

ای ازرخ تو حسن قوی کرده پشت خود

مه ازتو شرمسار بروی نکوی خویش

ای ماه وخور ز خرمن حسن تو خوشه چین

دیگر چوکه بباد مده خاک کوی خویش

شاهان حسن را رخ خوبت پیاده کرد

میدان ازآن تست در انداز گوی خویش

عنبر که همچو مشک معطر کند مشام

خاکیست طره تو بدو داده بوی خویش

می کو معاشران را دارد قرابه پر

بشکست پیش لعل لب تو سبوی خویش

یا از درم درآی چو ناخوانده میهمان

یا از سرم ببر هوس جست وجوی خویش

چون سیف از محبت خود خالیم مکن

روزی که خامشم کنی از گفت وگوی خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

مردانه وار بر گذر از آرزوی خویش

دیگر مبین به دیده خود دیده سوی خویش

روی دل کسان نتوان دید و روی دوست

گر روی دوست خواهی منگر به روی خویش

ور برگ ترک خویشتنت نیست در سلوک

[...]

بابافغانی

تا چند دردسر کشم از گفتگوی خویش

جایی روم که خود نبرم راه سوی خویش

چون من بخوی کس نیم و کس بخوی من

آن خوبتر که خوی کنم هم بخوی خویش

خوش حالتی که در طلبت گم شوم ز خود

[...]

نظیری نیشابوری

افغان که بعد صد طلب و جست‌و‌جوی خویش

پر خون برم ز چشمه حیوان سبوی خویش

آزرده تر ز آبله خار دیده ام

خونابه ریزم از بن هر تار موی خویش

از بس که گشته پر ز غم و غصه هر رگم

[...]

عرفی

رفتم که بشکنم به ملامت سبوی خویش

در راه دل سبیل کنم آبروی خویش

بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم

خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش

شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا

[...]

صائب تبریزی

رستم کسی بود که برآید به خوی خویش

در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش

آبی است آبرو که نیاید به جوی باز

از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش

هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه