گنجور

 
بابافغانی

تا چند دردسر کشم از گفتگوی خویش

جایی روم که خود نبرم راه سوی خویش

چون من بخوی کس نیم و کس بخوی من

آن خوبتر که خوی کنم هم بخوی خویش

خوش حالتی که در طلبت گم شوم ز خود

چندانکه تا ابد نکنم جستجوی خویش

بیرنگم آنچنان که درین بوستان چو گل

آگه نمی شود دلم از رنگ و بوی خویش

روشندلان چو آینه از غایت صفا

بینند روی خلق و نبینند روی خویش

تا شد کمند زلف تو پیوند جان من

صید دلم رمید ز هر تار موی خویش

رندیست دل شکسته فغانی خاکسار

بر سنگ امتحان زده صد ره سبوی خویش