گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

پیش ازخزان به خاک فشاندم بهار خویش

مردان به دیگری نگذارند کار خویش

چون شیشه شکسته و تاک بریده ام

عاجز به دست گریه بی اختیار خویش

از خاک برگرفته دست قناعتم

عیش چراغ طور کنم با شرار خویش

سیل از در خرابه ما راست میرود

تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش

تیغ تمام جوهر این کارخانه ام

درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش

پیمانه شعور فریبی نیافتم

چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش

در قطع راه عشق ندیدم سبکروی

کردم گره به دامن صرصرغبار خویش

بال هما و شهپر طاووس نیستم

تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟

دایم میانه دو بلا سیرمی کند

هرکس شناخته است یمین و یسار خویش

زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند

برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش

از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی

بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش

صائب دماغ پرتو منت نداشتم

افروختم به آه چراغ مزار خویش

 
 
 
امیر معزی

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش

عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام

دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس

[...]

سنایی

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

[...]

همام تبریزی

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

[...]

خواجوی کرمانی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

[...]

عبید زاکانی

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه