گنجور

 
صائب تبریزی

همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش

آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش

از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند

سر درنیاورم به فلک ازغرور خویش

چون کرم شبچراغ،زراندودآتشم

مستغنی ازستاره و ماهم زنورخویش

حیرات مرا به عالم وحدت کشیده است

نتوان زمن گرفت به کثرت حضور خویش

سیلاب با تلاطم دریا چه می کند؟

پروای شور حشر ندارم ز شور خویش

نه تاب وصل دارد و نه طاقت فراق

درمانده ام به دست دل ناصبور خویش

صائب مرا به عالم بالا دلیل شد

در زیر بار منتم از فکر دور خویش