گنجور

 
صائب تبریزی

درخون نشستم از نفس مشکبار خویش

چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش

انجم به آفتاب شب تیره را رساند

دارم امیدها به دل داغدار خویش

تا یک دل گرفته بود دربساط خاک

چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش

انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب

ورنه شکستمی گهر آبدار خویش

از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن

یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش

سنگ تمام درکف اطفال هم نماند

آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش

دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز

شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش

صائب چه فارغ است زبی برگی خزان

مرغی که در قفس گذراند بهار خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۹۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیر معزی

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش

عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام

دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس

[...]

سنایی

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

[...]

همام تبریزی

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

[...]

خواجوی کرمانی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

[...]

عبید زاکانی

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه