گنجور

 
صائب تبریزی

ازآب بازی مژه اشکبار خویش

کردیم همچو دامن صحرا کنار خویش

راه سخن به محمل مقصود یافتیم

همچون جرس ز ناله بی اختیار خویش

ناموس دودمان حیا می رود به باد

چون گل مساز خنده رنگین شعار خویش

خون لاله لاله می چکد از چشم آفتاب

ترکرده ای زشبنم می تا عذار خویش

سنگ غرور بردهن جام جم زنیم

چون بشکنیم ازان لب میگون خمار خویش

سهل است کار دشمن خصم کینه جوی

غافل مشو ز دوستی دوستدار خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش

عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام

دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس

[...]

سنایی

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

[...]

همام تبریزی

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

[...]

خواجوی کرمانی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

[...]

عبید زاکانی

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه