گنجور

 
صائب تبریزی

ستاره سوخته پروای اعتبار ندارد

که تخم سوخته حاجت به نوبهار ندارد

توان ز بیخودی ایمن شد از حوادث دوران

خطر سفینه ز دریای بیکنار ندارد

ز بس گزیده شد از روی تلخ مردم عالم

ز زنگ آینه من به دل غبار ندارد

جنان بساط جهان شد تهی زسوخته جانان

که هیچ سنگ به دل خرده شرار ندارد

کسی که بیخبر از بحروحدت است که داند

که در کشاکش خود موج اختیار ندارد

رگی ز تندی خو لازم است سیم بران را

که زودچیده شودهرگلی که خار ندارد

اسیر عشق نیندیشداز زبان ملامت

که کبک مست غم از تیغ کوهسار ندارد

تو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابی

که پشت آینه وحشت ز زنگ بار ندارد

همیشه حلقه ذکر خفی است مهر دهانش

لبی که شکوه ز اوضاع روزگار ندارد

به دوش و دامن مریم مسیح بارنگردد

صدف گرانیی ای از در شاهوار ندارد

حذر نمی کند از درد و داغ سینه صائب

زمین سوخته پروایی از شرار ندارد