گنجور

 
واعظ قزوینی

فضای خاطرم از غم از آن غبار ندارد

که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد

جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن

چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!

بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم

بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد

شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا

که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد

بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را

که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد

سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من

فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد