عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد
این حرف پریشان شده تعبیر ندارد
از بسکه اساسش ز ته کار خراب است
ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد
ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او
در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد
شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح
این تازه جوان گر نفس پیر ندارد
آهی به کف آرید که کاری نتواند
مردی که در این معرکه شمشیر ندارد
ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش
مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد
رندی که کشد باده و مستی کند افشا
از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد
در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش
کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد
مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت
مستان تو را طاقت تعذیر ندارد
احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی
این خواب گران حاجت تعبیر ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
[...]
دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد
دیوانهٔ ما طالع زنجیر ندارد
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.