گنجور

 
صائب تبریزی

ز وعده های دروغش دل اضطراب ندارد

سر کمند فریب مرا سراب ندارد

هلاک حسن خداداد او شوم که سراپا

چو شعر حافظ شیراز انتخاب ندارد

حدیث تنگ شکر بادهان یار مگویید

که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد

در آن محیط که من می روم چو موج سراسر

سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد

شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت

که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد

کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد

که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد

به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم

خبر ز داغ مکافات آفتاب ندارد

دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه

کدام خشت که در سینه صد کتاب ندارد

شده‌ست بسته چنان راه فیض بر دل صائب

که از خدنگ تو امید فتح باب ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

فروغِ طلعتِ رویِ تو آفتاب ندارد

نسیمِ ناقۀ زلفِ تو مشکِ ناب ندارد

عجب که سایۀ زلفِ تو گر رسد به جمادی

که هم چو ذرّه به خاصیّت اظطراب ندارد

تو خود به جانبِ ما هیچ التفات نداری

[...]

امیرخسرو دهلوی

مهی گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد

مرا شبی ست سیه رو که ماهتاب ندارد

به جان دوست که مرده هزار بار به از من

که باری از دل بدخوی من عذاب ندارد

تو ای که با مه من خفته ای به ناز، شبت خوش

[...]

وحشی بافقی

تو خون به کاسهٔ من کن که غیرتاب ندارد

تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد

چه دیده‌ای و درین چیست مصلحت که نگاهت

تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد

تو زود رنج تغافل پرست ، وه چه بلندی

[...]

صائب تبریزی

نظر به روی تو خورشید آب وتاب ندارد

بدیهه عرق شرم آفتاب ندارد

اگر چه هست برآن زلف پیچ وتاب مسلم

نظر به موی میان تو پیچ وتاب ندارد

دماغ خشک مرا کرد نامه تو معطر

[...]

طغرای مشهدی

کسی که چیده به بیداری از رخت گل حیرت

به رنگ آینه تا حشر میل خواب ندارد

چو شیشه گر، به کفم گر ز کارخانه قسمت

هزار شیشه درآید، یکی شراب ندارد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه