گنجور

 
صائب تبریزی

هر بلبلی که زمزمه بنیاد می‌کند

اول مرا به برگ گلی یاد می‌کند

از درد رو متاب که یک قطره خون گرم

در دل هزار میکده ایجاد می‌کند

آهی که زیر لب شکند دردمند عشق

در سینه کار تیشهٔ فولاد می‌کند

این ظلم دیگرست که عاشق شکار من

چون مرغ پر شکسته شد آزاد می‌کند

در ناف حسن سعی شود مشک عاقبت

خونی که صید در دل صیاد می‌کند

دیوان عاشقان به قیامت نمی‌کشد

ایام خط تلافی بیداد می‌کند

عاجز چو سبزه ته سنگ است در دلت

آهم که ریشه در دل فولاد می‌کند

خواهد ثواب بت‌شکنان یافت روز حشر

هرکس که در شکست من امداد می‌کند

رنگی که از خزان خجالت شکسته شد

بر چهره کار سیلی استاد می‌کند

پیوسته سرخ رو بود از پاک گوهری

هرکس که چون شراب دلی شاد می‌کند

از پیچ و تاب اهل سخن صائب آگه است

چون سرو هرکه مصرعی ایجاد می‌کند