گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

چون مشک زلف بر گل رخسار بشکند

پشت بهارو رونق گلزار بشکند

بر آتش ستم جگرم زان کباب کرد

تا آرزوی نرگس بیمار بشکند

گفتم دلم شکسته شد از غم بطنز گفت

آلت شگفت نیست که در کار بشکند

دانی چراست تنگی دلها بعهد او؟

کاندک نگاه دارد و بسیار بشکند

سنگین دلی بتا و دل بنده نازکست

از سنگ آبگینه بناچار بشکند

زلف هزار قلب شکستت و این عجب

کز جنبش نسیمی صد بار بشکند

ماریست زلف تو که همه بر جگر زند

دستش درست کو سر آن مار بشکند

هر سال رنگ عارض و بوی کلاله ات

بیچاره غنچه را دل و بازار بشکند

گرد دهان تنگ تو آن زلف عنبرین

چون صد هزار حلقۀ مشکست و یک نگین

ای زلف تو شکسته و عهد تو نادرست

عزم تو بر شکستن پیمان ما درست

باد صبا ز زلف تو بویی بباغ برد

یک غنچه را نماند بتن بر قبا درست

دیوانه کرد نرگس مست تو عقل را

بیمار را نگر که چهار کرد با درست

بر شاهدّی روی تو خطّت گواه بس

با آنکه هست دعوی تو بی گوا درست

بیماری و تکسّر آن زلف و غمزه چیست؟

زین سان که هست حسن رخت را هوا درست

خسته دلم ز بس که در آغشته شد بخون

پیدا نمیشود که شکستست یا درست

چرخ سیاه کار کند هر سپیده دم

بر زلف پر شکنج تو درس جفا درست

اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست

ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست

تیری که غمزۀ تو ز ترکش بر آورد

پیکانش ز آب شعلۀ آتش بر آورد

گل چون ز عکس چهرۀ تو یاد می کند

عالم ز بوی ورنگ خود آباد می کند

گفتند غنچه را بدهان تو نسبت است

عمریست تا بدین دل خود شاد می کند

سنگین دل تو هست ز پولاد و نرگست

پیکان تیر غمزه ز پولاد می کند

بشخوده اند چهره و ببریده طرّه ها

از جورها که بر گل و شمشاد می کند

نامد خلاف راستی از عهد قامتت

پس سرو را ز بهر چه آزاد می کند

کردند جلوه پیش رخت نیکوان باغ

بلبل ازین شناعت و فریاد می کند

سوسن زبان عذر برون آورید و گفت

ما را چه جرم؟ این سبکی باد می کند

دوران عدل خواجۀ بیدار دولتست

خفتست غمزۀ تو که بیداد می کند

بازوی دین و بازوی ملّت ازوقویست

ترکیب ذات او ز کمالات معنویست

جودش چو در مصالح گیتی نظر فکند

پیکار بینوایان بر سیم و زر فکند

سر تیزیی بکرد در ایّام او قلم

او را چو تیغ مغز شکافی بسر فکند

زان در درش چو حلقه فتادست سروری

کاسباب آن چو سلسله در یکدگر فکند

آنک جبین گل ز لقایش عرق چکان

وینک درست زر ز سخایش سپر فکند

بر کار نیشکر گره از بهر آن فتاد

کو پیش نکته هاش گره بر شکر فکند

در چشم و گوش عاشق و معشوق جای یافت

خود را گهر بمعرض لفظش چو در فکند

در خدمت و قار تو استادگی نمود

زانگه که کوهسار گره بر کمر فکند

آبش نمی دهند در ایّام عدل تو

زان تیغ تشنه وار زبان را بدر فکند

ای رسم تو مرّوت و کار تو اجتهاد

وی ملک را عضاده و اسلام را عماد

کلک تو سر به بلعجبیها بر آورد

هر چه آورد از آن دگر خوشتر آورد

پی بر بساط روم نهد نقش چین کند

سر در شب سیاه نهد اختر آورد

باشد میان ببسته بقصد سپاه بخل

زان هر دم از سیاهی خط لشکر آورد

هر معنی رمیده که کس نقش آن ندید

تا بنگری سرش بخم چنبر آورد

زاینده ایست بر سرپا با خروش و بانگ

وانگه چه طرفه آنکه همه دختر آورد

جایی که او حدیث ز لوح ازل کند

ای بس که رو سیاهی بر دفتر آورد

وین هم ز جادوییست وگر نه کسی ندید

ریش آوری که خطّ چنانش خوش در آورد

گر آمدست بر سر انگشت فرّخت

دریا عجب مدار که نی بر سر آورد

شخص هنر چو تربیت خویشتن کند

نقش نگین جان عضدالدّین حسن کند

اوّل ترا خرد زر و گیتی بسند کرد

پس نام تو خلاصۀ آل خجند کرد

از هیبت تو زهرۀ شمشیر آب شد

از بیم آنکه آتش فتنه بلند کرد

زودش بسان استره سر در شکم نهد

در عهد تو هر آنکه بمویی گزند کرد

تا زد صریر خامۀ تو خنده بر سنان

بس طنزها که پرچم از آن ریش خند کرد

غمخوارگیّ اهل هنر میکند کفت

و انصاف در شمار نیاید که چند کرد

نه بخشش تو حلق گهر در قنب کشد

نه همّت تو اطلس را تخته بند کرد

از بهر اقتناص مرادات تو جهان

از پیسه ریسمان زمانه کمند کرد

هر شام چرخ بر لب بام جلال تو

بر آتش شفق ز ستاره سپند کرد

اهل هنر بتربیتت زنده گشته اند

احرار روزگار ترا بنده گشته اند

صیّت چو نور بهمه جا رسیده باد

در سایۀ تو جان جهان آرمیده باد

طفل امل که شیر مروّت غذای اوست

بر دامن صنایع تو پروریده باد

خاک سم سمند ترا تکیه گاه ناز

زین هر دو گرد بالش مشکین دیده باد

هر زر که آن بچشم ترازو در آمدست

آن زر ز چشم او کرمت بر کشیده باد

آبی که روضه های امل تازه زو شود

از چشمه سارفیض بنانت دویده باد

بادی که غنچۀ دل ازو منفتح شود

از دامن شمایل خلقت دمیده باد

گر لاله را نه لطف تو گلگونه بر کند

از ارتشاف صاعقه خونش کفیده باد

تا بر دهان صبح گذر می کند نفس

عزم تو پیش باد و بقای تو باز پس