گنجور

 
صائب تبریزی

نه هر سخن نشناسی سخنوری داند

نه هر سیاه دلی کیمیاگری داند

عیار آبله دست را که می داند

نه قیمت گهرست این که جوهری داند

درین بساط نشیند درست نقش کسی

که بوریا را دیبای ششتری داند

نماز زاهد خودبین کجا رسد جایی

که چرخ سجده خود را سکندری داند

کمال حافظ شیراز را ز صائب پرس

که قدر گوهر شهوار جوهری داند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حافظ

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست

کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

[...]

نسیمی

چنین که چهره خوب تو دلبری داند

نه حسن حور و نه رخساره پری داند

به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست

که همچو لعل لبت روحپروری داند

ستمگری نه پریچهره مرا کارست

[...]

قاسم انوار

چنانکه چشم تو در غمزه دلبری داند

سواد زلف سیاهت ستمگری داند

ز لطف نرگس مستت نشان تواند داد

دلی که سحر مبین در مبصری داند

بصد روان لبت،ای ماهروی،دشنامی

[...]

جامی

پریوشی که به رخ رسم دلبری داند

سگ خودم شمرد و آدمیگری داند

نهان ز چشم کسان گفتمش به سوی من آی

به خنده گفت که این شیوه را پری داند

چو دم ز بندگی او زنم ز آتش غم

[...]

هلالی جغتایی

عجب! که رسم وفا هرگز آن پری داند

پری کجا روش آدمی گری داند؟

دلم بعشوه ربود اول و ندانستم

که آخر اینهمه شوخی و دلبری داند

بعاشقان ستم دوست عین مصلحتست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه