گنجور

 
صائب تبریزی

نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند

نه هرکه گردنی افراخت سروری داند

کجا به مرکز حق راه می تواند برد

کسی که گردش افلاک سرسری داند

چو سایه از پی دلدار می رود دلها

ضرورنیست که معشوق دلبری داند

کسی که خرده جان را ز روی صدق کند

نثار سیمبری کیمیاگری داند

نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز

هلال عید کجا قدر لاغری داند

نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز

کجاست گوهر ما قدر جوهری داند

کسی است عاشق صادق که از ستمکاری

ستم به جان نکشیدن ستمگری داند

دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت

سراب بادیه را جلوه پری داند

تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی

وگرنه هر خس وخاری شناوری داند

فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت

که دیده مار که چندین فسونگری داند

تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس

نه هرشکسته زبانی سخنوری داند

چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست

ستاره های فلک جمله مشتری داند

کسی میانه اهل سخن علم گردد

که همچو خامه صائب سخنوری داند

 
 
 
حافظ

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست

کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

[...]

نسیمی

چنین که چهره خوب تو دلبری داند

نه حسن حور و نه رخساره پری داند

به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست

که همچو لعل لبت روحپروری داند

ستمگری نه پریچهره مرا کارست

[...]

قاسم انوار

چنانکه چشم تو در غمزه دلبری داند

سواد زلف سیاهت ستمگری داند

ز لطف نرگس مستت نشان تواند داد

دلی که سحر مبین در مبصری داند

بصد روان لبت،ای ماهروی،دشنامی

[...]

جامی

پریوشی که به رخ رسم دلبری داند

سگ خودم شمرد و آدمیگری داند

نهان ز چشم کسان گفتمش به سوی من آی

به خنده گفت که این شیوه را پری داند

چو دم ز بندگی او زنم ز آتش غم

[...]

هلالی جغتایی

عجب! که رسم وفا هرگز آن پری داند

پری کجا روش آدمی گری داند؟

دلم بعشوه ربود اول و ندانستم

که آخر اینهمه شوخی و دلبری داند

بعاشقان ستم دوست عین مصلحتست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه