گنجور

 
قاسم انوار

چنانکه چشم تو در غمزه دلبری داند

سواد زلف سیاهت ستمگری داند

ز لطف نرگس مستت نشان تواند داد

دلی که سحر مبین در مبصری داند

بصد روان لبت،ای ماهروی،دشنامی

کجا فرو شد؟ اگر حرص مشتری داند

فدای چشم توصد جان و دل،که در شوخی

هزار شعبده از عین دلبری داند

ز سوز عشق چنانست دل، که سربازی

بپیش تیغ غمت کار سرسری داند

هزار دل برباید بطرفة العینی

چنانکه نرگس شوخ تو ساحری داند

حدیث وصف رخت همچو قاسمی گوید

بوجه احسن،اگر کس سخنوری داند

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حافظ

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست

کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

[...]

نسیمی

چنین که چهره خوب تو دلبری داند

نه حسن حور و نه رخساره پری داند

به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست

که همچو لعل لبت روحپروری داند

ستمگری نه پریچهره مرا کارست

[...]

جامی

پریوشی که به رخ رسم دلبری داند

سگ خودم شمرد و آدمیگری داند

نهان ز چشم کسان گفتمش به سوی من آی

به خنده گفت که این شیوه را پری داند

چو دم ز بندگی او زنم ز آتش غم

[...]

هلالی جغتایی

عجب! که رسم وفا هرگز آن پری داند

پری کجا روش آدمی گری داند؟

دلم بعشوه ربود اول و ندانستم

که آخر اینهمه شوخی و دلبری داند

بعاشقان ستم دوست عین مصلحتست

[...]

عرفی

طریق دلبری تو مگر پری داند

که آدمی نه بدین شیوهٔ دلبری داند

کسی که هر بن مژگان به صد کرشمه سپرد

سزد که هرسر موییش دلبری داند

ز جان طمع ببرد، یا به دل غمش بیند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه