گنجور

 
نسیمی

چنین که چهره خوب تو دلبری داند

نه حسن حور و نه رخساره پری داند

به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست

که همچو لعل لبت روحپروری داند

ستمگری نه پریچهره مرا کارست

که هرکه هست پریرو ستمگری داند

نشان آینه جم ز جام لعلش پرس

که جم، حقیقت جام سکندری داند

چگونه سرکشد از عشق و ترک جان نکند

مجردی که چو عیسی قلندری داند

سری که هست ز دولت بر آستانه دوست

گر التفات نمایند سروری داند

مرا به نور تجلی رخ تو شد هادی

چو مرشدی که به تحقیق رهبری داند

دلی که چهره به اکسیر مهر چون زر کرد

عجب نباشد اگر کیمیاگری داند

شراب لعل ترا جان من شناسد قدر

چنانکه قیمت یاقوت جوهری داند

به سحر و عربده هاروت اگرچه مشهور است

کجا چو مردم چشم تو ساحری داند

مقصر است نسیمی ز شرح غمزه دوست

اگرچه در صفتش سحر سامری داند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حافظ

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست

کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن

[...]

قاسم انوار

چنانکه چشم تو در غمزه دلبری داند

سواد زلف سیاهت ستمگری داند

ز لطف نرگس مستت نشان تواند داد

دلی که سحر مبین در مبصری داند

بصد روان لبت،ای ماهروی،دشنامی

[...]

جامی

پریوشی که به رخ رسم دلبری داند

سگ خودم شمرد و آدمیگری داند

نهان ز چشم کسان گفتمش به سوی من آی

به خنده گفت که این شیوه را پری داند

چو دم ز بندگی او زنم ز آتش غم

[...]

هلالی جغتایی

عجب! که رسم وفا هرگز آن پری داند

پری کجا روش آدمی گری داند؟

دلم بعشوه ربود اول و ندانستم

که آخر اینهمه شوخی و دلبری داند

بعاشقان ستم دوست عین مصلحتست

[...]

عرفی

طریق دلبری تو مگر پری داند

که آدمی نه بدین شیوهٔ دلبری داند

کسی که هر بن مژگان به صد کرشمه سپرد

سزد که هرسر موییش دلبری داند

ز جان طمع ببرد، یا به دل غمش بیند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه