گنجور

 
صائب تبریزی

اگر وطن به مقام رضا توانی کرد

غبار حادثه را توتیا توانی کرد

جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیش

ز وقت خوش همه را باصفا توانی کرد

ز سایه تو زمین آفتاب پوش شود

اگر تو دیده دل را جلا توانی کرد

اگر ز خویش برآیی به تازیانه وجد

سفر به عالم بی منتها توانی کرد

جمال کعبه ز سنگ نشان توانی دید

اگر ز صدق ، طلب رهنما توانی کرد

اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی

درون دیده خورشید جا توانی کرد

ز شاهدان زمین گر نظر فرو بندی

نظر به پردگیان سما توانی کرد

برون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخ

اگر ز راست رویها عصا توانی کرد

بر آستان تو نقش مراد فرش شود

بساط خود اگر از بوریا توانی کرد

غذای نور توانی به تیره روزان داد

چو شمع از تن خود گر غذا توانی کرد

به کنه قطره توانی رسیدن آن روزی

که همچو موج به دریا شنا توانی کرد

ترا ز اهل نظر آن زمان حساب کنند

که جغد را به تصرف هما توانی کرد

ترا به هر غم و درد امتحان ازان کردند

که دردهای جهان را دوا توانی کرد

کلید قفل اجابت زبان خاموش است

قبول نیست دعا ، تا دعا توانی کرد

جواب آن غزل است این که گفت عارف روم

تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟

تو آن زمان شوی از اهل معرفت صائب

که ترک عالم چون و چرا توانی کرد