گنجور

 
صائب تبریزی

مرا ز خویش کی آن غنچه لب جدا می کرد؟

به حرف و صوت اگر شوقم اکتفا می کرد

اگر به دیده من یار خویش را می دید

به روزگار من خسته دل چها می کرد

نخست طاقت دیدار کاش می بخشید

ز من کسی که تمنای رونما می کرد

خبر نداشت که بر خاک نقش خواهد بست

مرا کسی که ز خاک درش جدا می کرد

ز جغد، ناز پریزاد می کشد امروز

سری که سرکشی از سایه هما می کرد

نظر ز روی عجوز جهان نمی بستم

اگر به دیدن او خنده ام وفا می کرد

نصیبی از کرم وجود، بحر اگر می داشت

چرا صدف دهن خود به ابر وا می کرد؟

نبود نور بصیرت به چشم صائب را

وگرنه دامن فرصت کجا رها می کرد؟