گنجور

 
صائب تبریزی

کسی که با تو نشد آشنا که را دارد؟

ترا کسی که ندارد چه آشنا دارد؟

فغان که تاج سر من شده است همچو حباب

تعینی که ز دریا مرا جدا دارد

به راستی ز فلک پیش می توان افتاد

ز نیل می گذرد هرکه این عصا دارد

ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد

عبث سر از پی ما عقل نارسا دارد

به خون تپیدن من دورباش عشق بس است

ز پیچ و تاب من این گنج اژدها دارد

حضور سایه دیورا خویش هرکس یافت

حذر ز سایه بال و پر هما دارد

سفینه ای که به دریای بیکنار افتاد

چه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟

ترحم است درین بوستان بر آن طاوس

که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد

شده است خواب به مخمل حرام از غیرت

ز نقشهای مرادی که بوریا دارد

ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری

که بیشتر ز دهن تیغ اشتها دارد

چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟

مرا که لذت افتادگی بپا دارد