گنجور

 
صائب تبریزی

درین چمن سرسبز آن برهنه پا دارد

که چار موسم چون سرو یک قبا دارد

حریص را نکند نعمت دو عالم سیر

همیشه آتش سوزنده اشتها دارد

نمی توان به تردد عنان رزق گرفت

ز آب و دانه چه در دست آسیا دارد؟

چو مور بال برون آورد ز دانه رزق

توکلی که مرا پای در حنا دارد

وجود عاشق اگر چشم آفرینش نیست

همیشه گوشه بیماریی چرا دارد؟

شکست ناخن تدبیر بر تو دشوارست

وگرنه هر گرهی صد گرهگشا دارد

دهند جای به پهلوی خودفروشانش

به روز حشر شهیدی که خونبها دارد

ازان زمان که به خون جگر فرو رفتم

به هر چه می نگرم رنگ آشنا دارد

هزار حیف که در دودمان عشق نماند

کسی که خانه زنجیر را بپا دارد!

مبر شکایت روزی به آستان کریم

که مسجد از همه جا بیشتر گدا دارد

مدار از گل خورشید دیده، چشم حجاب

ز چشم آب سفر کرده کی حیا دارد؟

غبار سرمه چشم است پاک بینان را

نمک به دیده من رنگ توتیا دارد

کجاست عالم تجرید، تا برون آیم

ازین خرابه که یک بام و صد هوا دارد

شکفته باش که پامال حادثات شود

کسی که چین به جبین همچو بوریا دارد

حضور خاطر اگر در نماز شرط شده است

عبادت همه روی زمین قضا دارد

نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است

خوش آن که راه به این چشمه بقا دارد

ز بس ز نقش تعلق رمیده ام صائب

به مسجدی ننهم پا که بوریا دارد