گنجور

 
صائب تبریزی

شوق من سرکشی از زلف معنبر دارد

آتشم بال و پر از دامن محشر دارد

سخن سرد چه تأثیر کند در دل گرم؟

جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟

خوان خورشید ز سرپوش بود مستغنی

سر آزاده ما ننگ ز افسر دارد

عیب خود را چه خیال است نپوشد نادان؟

کل محال است کلاه از سر خود بردارد

تار سبحه است ز دل هر سر مو زان خم زلف

گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد

نیست ممکن شود آسوده، دل از لرزیدن

شانه تا راه در آن زلف معنبر دارد

بس که سیراب بود تیغ تو، در هر زخمی

بر جگر سوختگان منت کوثر دارد

چشم خورشید ز رخسار تو می آرد آب

نسخه از روی تو آیینه چسان بردارد؟

صائب از بس که جگر سوز بود مضمونش

خطر از نامه من بال سمندر دارد