گنجور

 
صائب تبریزی

چشمی که از غبار خطش توتیا گرفت

از اشک خویش دامن آب بقا گرفت

در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند

کوه غم تو در دل هر کس که جا گرفت

چون سنگ بر دلش سخن ما گران شده است

طوطی خطی که آینه از دست ما گرفت

خون امیدوار مرا پایمال ساخت

سنگین دلی که دست ترا در حنا گرفت

از زاهدان حلاوت طاعت طمع مدار

شکر نمی توان ز نی بوریا گرفت

آسوده شد ز کشمکش آرزوی خام

دستی که دامن دل بی مدعا گرفت

آن قاتلی کز اوست مرا چشم خونبها

خواهد به مزد دست ز من خونبها گرفت

بر هر چه بی نیازی ما آستین فشاند

در روز بازخواست همان دست ما گرفت

آید مگر به لنگر تسلیم برقرار

بحری که شورش از نفس ناخدا گرفت

صائب به آشنایی بحر اعتماد نیست

این ناشناخت دست کدام آشنا گرفت؟

صائب بهشت نسیه خود را نمود نقد

امروز هر که جا به مقام رضا گرفت