گنجور

 
صائب تبریزی

چشمی که از غبار خطش توتیا گرفت

از اشک خویش دامن آب بقا گرفت

در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند

کوه غم تو در دل هر کس که جا گرفت

چون سنگ بر دلش سخن ما گران شده است

طوطی خطی که آینه از دست ما گرفت

خون امیدوار مرا پایمال ساخت

سنگین دلی که دست ترا در حنا گرفت

از زاهدان حلاوت طاعت طمع مدار

شکر نمی توان ز نی بوریا گرفت

آسوده شد ز کشمکش آرزوی خام

دستی که دامن دل بی مدعا گرفت

آن قاتلی کز اوست مرا چشم خونبها

خواهد به مزد دست ز من خونبها گرفت

بر هر چه بی نیازی ما آستین فشاند

در روز بازخواست همان دست ما گرفت

آید مگر به لنگر تسلیم برقرار

بحری که شورش از نفس ناخدا گرفت

صائب به آشنایی بحر اعتماد نیست

این ناشناخت دست کدام آشنا گرفت؟

صائب بهشت نسیه خود را نمود نقد

امروز هر که جا به مقام رضا گرفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصر بخارایی

انوار وجه توست که ارض و سما گرفت

کلِ وجودْ جودِ وجودِ شما گرفت

در نور مهر ذرهٔ‌ سرگشته محو شد

لاهوتی‌ئی ز های و هوی‌ات هوا گرفت

بلبل خروش دارد و پروانه سوز دل

[...]

خیالی بخارایی

دل ناگرفته خال تو در زلف جا گرفت

مرغی عجب به دامِ تو افتاد و پا گرفت

با سرو از لطافت قدّ تو بادِ صبح

هر نکته یی که گفت چمن از هوا گرفت

بر باد رفت حاصل عمر عزیز من

[...]

بابافغانی

از سرمه، نرگست همه رنگ حنا گرفت

در آب و گل کلاله شمیم صبا گرفت

در خواب عاشق آمدی و پای نازکت

چندان بدیده سود که رنگ حنا گرفت

بس نخل آرزو که زدم بر زمین دل

[...]

میلی

دامان ناز برزد وتیغ جفا گرفت

سرمست در رسید و گریبان ما گرفت

گردید تیر غمزه مستش به خون من

هر چند دست او به شفاعت حنا گرفت

شب گفتم آن‌قدر سخن از بیخودی به یار

[...]

میرداماد

آتش که شعله عاریت از جان ما گرفت

چون برق عشق بود که در آشنا گرفت

ای بس که در فراق تو از بخت واژگون

نفرین خویش کردم و گردون دعا گرفت

هر جا که جان خسته به بیماری ئی فتاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه